عباس معروفی؛ از اعتراض به پدر تا سختیهای غربت

به گزارش سه امتیاز، عباس معروفی در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۲۶ به دنیا آمد. او شاعر، روزنامه نگار، نویسنده بود. با اینکه پدرش بازاری بود ترجیح داد کارهای مختلفی را یاد بگیرد. او در این باره می گوید: فهمیدم که اگر تمام ثروت پدرم را به من بدهند با یک دقیقه خیالهای خودم عوض نمیکنم. نجاری و طلاسازی و عطاری یاد گرفتم. گرسنگی کشیدم. مرد شدم». (به نقل از مصاحبه با وبگاه الفبا)
*سربازی عباس معروفی
او بعد از اختلاف نظر با پدرش در نوزده سالگی خانه را ترک می کند. معروفی درباره عکس پیش از خدمتش نوشت: «تابستان ۱۳۵۵ وقتی اولین داستانم در روزنامه کیهان چاپ شد، آخرین عکس از اینگونه را در عکاسخانه کسرا گرفتم و بعدش بیتلز شدم تا زمستان ۱۳۵۶ در سربازخانه ۰۵ کرمان موهام را بریزند روی برفهایی که تا گلوی چکمههام بالا آمده بود.»
معروفی اختلاف با پدرش را که نقش مهمی در زندگیاش داشت را اینطور توصیف میکند: «نوزده ساله بودم که سر سفره صبحانه ای با پدرم، سفره را به صورتش کشیدم و از خانه اش رفتم. رفتم و هفته بعد به عنوان سرباز صفر سر از پادگان صفر پنج کرمان در آوردم. اگر در خانه پدری تحمل شنیدن زور نداشتم، در پادگان اما کتک خوردم، توهین شنیدم، بیگاری کشیدم، زندانی شدم، و وقتی خدمتم تمام شد دیگر به خانه پدری برنگشتم. اما یاد گرفتم چه جوری با کار سخت نجاری پول در بیاورم، چه جوری با فعلگی شکمم را سیر کنم، و چه جوری خودم را سرپا نگه دارم که ساعاتی از شب هام را به خواندن و نوشتن بپردازم.»
*معلم ادبیات
حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستان های هدف و خوارزمی بود. نخستین کتاب او مجموعه داستان «روی آفتاب» بود و با انتشار کتاب سمفونی مردگان به شهرت رسید. معروفی عضو کانون نویسندگان ایران هم بود.
در سال ۱۳۶۶ به عنوان مدیر اجراهای صحنهای، مدیر ارکستر سمفونیک تهران، و مدیر روابط عمومی (سه سال و نیم) بیش از ۵۰۰ کنسرت موسیقی از هنرمندان مختلف کشور به اجرا درآورد. مجلهٔ موسیقی «آهنگ» نیز به سردبیری او در همین دوران انتشار یافت.
*توقیف مجله
در سال ۱۳۶۹ مجله ادبی «گردون» را پایهگذاری کرد و سردبیری آنرا برعهده گرفت و بهطور جدی به کار مطبوعات ادبی روی آورد، که در نهایت با توجه به رویه این مجله توقیف شد.
*خروج از وطن
معروفی در پی توقیف «گردون» ناگزیر به ترک وطن شد. او به پاکستان و سپس به آلمان رفت و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت؛ و یک سال هم به عنوان مدیر در آن خانه کار کرد. او به نزدیکانش گفته بود که علاقه ای برای ترک وطن ندارد و معتقد است که نویسندگی در خارج از ایران در واقع قرار گرفتن ساقه در آب است اما خاک ندارد.
*سختی زندگی در آلمان
پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهای مختلف زد؛ مدتی به عنوان مدیر شبانه یک هتل کار کرد و آنگاه «خانه هنر و ادبیات هدایت» بزرگترین کتابفروشی ایرانی در اروپا را در خیابان کانت برلین، بنیاد نهاد و به کار کتابفروشی مشغول شد؛ و کلاسهای داستاننویسی خود را نیز در همان محل تشکیل داد. چاپخانه و نشر گردون هم در همین مکان برقرار است که تاکنون بیش از ۳۰۰ عنوان کتاب از نویسندگان را منتشر کردهاست.
او درباره اشتغالش در آلمان گفته بود: «یک سال کارم در خانه هاینریش بل تمام شد، و دوباره سختی روزگار دندانش را فشار داد. در کلاس های فشرده زبان آلمانی ثبت نام کردم، اما اداره کار شهر “دورن” به من گفت که چون سنم بیش از سی و پنج سال است نمی توانم از این کلاس ها استفاده کنم. بیکار شده بودم و با حقوق بیکاری حتی اجاره خانه را هم نمی توانستم پرداخت کنم. کاری در شهر “واندلیتز” پیدا کردم، شصت کیلومتری برلین شرقی، هتلی کنار دریاچه، و من بیش از دوسال مدیر شبانه این هتل بزرگ شدم. زبان آلمانی را در همین هتل یاد گرفتم، اما کارم سخت بود. از نه شب تا هفت صبح، و روزها منگ و خسته بودم. ( هنوز آن را به تاکسی راندن و پیتزا پختن ارجح می دانم ).
در این دوره تقریبا چیزی ننوشتم. چهارپنج مقاله و یکی دو داستان کوتاه. ناتوانی در نوشتن عصبی و غمگینم می کرد. به پوچی رسیده بودم. توی جاده های تاریک به رمانم فکر می کردم، آن را در ذهنم می پختم، اما وقتی به محل کارم می رسیدم تمام رشته ها و بافته ها مثل مه از جلو چشم هام محو می شد. نمی توانستم حتی یک خط بنویسم. همه هوش و حواسم بایستی به مسئولیتم می بود. درهای ورودی، تحویل گرفتن پول از قسمت های مختلف، خاموش و یا روشن کردن سونا و ویرپول، تلفن ها، مهمان ها، ارباب رجوع، و کارهای دیگر. صبح که خورشید می دمید، دلم می خواست گریه کنم. بغض می کردم و همه آن را سر خودم خالی می کردم. تمام روز وقتم را با آشپزی، خوابیدن، دراز کشیدن و از پنجره به ابرها نگاه کردن به باد می دادم تا هوا تاریک شود، یک نگاه به ساعت، یک نگاه به دور و اطرافم، وقت می کشتم تا ساعت به هشت برسد و من راه بیفتم. شکسته شدم، پیر شدم، و عاقبت تسلیم شدم. با خودم می گفتم تمام شد، باید منتظر باشم که سوت پایان بازی را بزنند.
چاره دیگری نداشتم. نمی خواستم خانواده ای پنج نفره فرو بریزد، می دویدم و با اینکه حقوق ماهیانه ام کفاف زندگی مان را نمی داد، اما به جای چهل ساعت، هفته ای شصت ساعت کار می کردم.
کارفرمای من پزشکی بود که هتل هم داشت. او از من می خواست که هفتمین شب هفته را هم کار کنم. نپذیرفتم و همین مسئله باعث شد که باز بیکار شوم.»
ابتلا به سرطان و مرگ
معروفی در شهریور سال ۱۳۹۹ از ابتلای خود به سرطان خبر داد که با واکنش گسترده مردم روبرو شد و بیش از ۶هزار کامنت دریافت کرد. او در این باره نوشته بود:
بار دیگر بیمارستان شریته برلین، و من که سرطانم متاستاز داد و دچار تومور مغزی شدم. فردا مغزم را جراحی میکنند تا این موجود پلشت را از سرم بیرون بیندازند. اگر خوب شدم و سالم بیرون آمدم داستان این غمباد را مینویسم که چه جوری در گلوگاهم رشد کرد، فک و زبان و دندانم را خورد و بعد به مغزم فرو رفت. مینویسم که نسلهای بعد بدانند چرا ما به این روز افتادیم. اما اگر نیامدم دخترانم نوشتههای مرا منتشر خواهند کرد.
به گفته خودش سیمین دانشور به او میگفت: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یک وقت معروفی! و من غصه خوردم».
در نهایت در روز دهم شهریور ۱۴۰۱ بر اثر سرطان لنفاوی درگذشت.
کتابهای معروف:
سمفونی مردگان(۱۳۶۸)، سال بلوا(۱۳۷۱)، پیکر فرهاد(۱۳۸۱)، فریدن سه پسر داشت(۱۳۸۲)
- فریدون سه پسر نوشته عباس معروفی
- سال بلوا نوشته عباس معروفی
- کتاب سمفونی مردگان نوشته عباس معروفی
چند جمله قصار از عباس معروفی:
مرسی که هستی
و هستی را رنگ میآمیزی
هیچ چیز از تو نمیخواهم
فقط باش
فقط بخند
فقط راه برو…
نه،
راه نرو
میترسم پلک بزنم
دیگر نباشی.
…………………..
چرا هرکس که به های و هوی دنیا دل نمیدهد میشود بی سر و پا؟
…………………..
توی این مملکت هرچیزی اولش خوب است، بعد یواش یواش بهش آب میبندند، خاصیتش را از دست میدهد، واسهی همین هست که پیشرفت نمیکنیم.
…………………..
انتظارکه چیز بدی نیست،
روزنه امیدی ست در نا امیدی مطلق.
من انتظار را از خبر بد، بیشتر دوست دارم…
…………………..
روزگار نکبتی شده… آنقدر که آدم دلش میخواهد مدام به خاطرههاش چنگ بیاندازد و آنجاها دنبال چیزی بگردد…
عطر یاس _ عباس معروفی
…………………..
با دویدن برای رسیدن به کسی، نفسی برای ماندن در کنار او نخواهی داشت، با کسی بمان که نصف راه را به سمتت دویده باشد…
…………………..
ما نسل بدبختی هستیم ,دست مان به مقصر اصلی نمی رسد ،
از همدیگر انتقام می گیریم !
تماماً مخصوص – عباس معروفی
…………………..
این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم!
یعنی تو باور می کنی؟
شمرده ای؟
کی شمرده است؟
جز سیاستمدارها
دیده ای کسی آدم بشمرد؟
باور نکن
نارنجی!
باور نکن
سبز آبی کبود من!
باور کن
همه ی دنیا فقط تویی
و برخی دوستان
بقیه هم تکراری اند
…………………..
وقتی خدا می خواست تو را بسازد،
چه حال خوشی داشت،
چه حوصــله ای !
این مـوهــا، این چشم هــا ….
خودت می فهمــی؟
من همه اینها را دوست دارم.
…………………..
از این تنهایی هزارساله خستهام
از این که صدای تو را بشنوم، خیال کنم وهم بوده
این که هرچی بخواهم بخرم میگویم حالا نه
صبر میکنم وقتی آمدی
از این اجاق خاموش
این قابلمهها، ماهیتابهها
این شراب که هنوز بازش نکردهام
گیلاسهای خاک گرفته
بشقابهای دلمرده
این فیلم که قرار بود با هم ببینیم
متکایی که سرت را میگذاشتی
خودم که بهانهجو شده
از این انتظار خستهام
همینجا نشستهام بر زمین و فکر میکنم
چه خوب که زمین گرد است عشقِ من
میروی
آنقدر میروی که باز
آنسوی زمین میرسی به من…
…………………………………
حتی یک نفر را نداشتم که با او دردودل کنم
کسی باشد که بهش بگویم دوستش دارم
میفهمی؟
میدانی عشق یعنی چی؟
خیال نمیکنم بفهمی. هیچکس نمیداند من چه حالی دارم، هیچکس…
دلم از تنهایی میپوسید و دردهای ناگفتنی توی دلم تلمبار میشد.
آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگوید
غمانگیز نیست…؟
برچسب ها :پایگاه خبری سه امتیاز ، جملات معروف عباس معروفی ، زندگینامه عباس معروفی ، سال بلوا ، سمفونی مردگان ، سه امتیاز ، عباس معروفی ، عباس معروفی نویسنده ، مرگ عباس معروفی
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰